داستان و رمان



زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خندید ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود .  زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و ع که به او لبخند می زد‌ . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خندید ، تنهایی تمام شد . مرد فریاد زد برگرد ، زن دوید و از او دور شد ، خیلی دور ، ؛  و در قلب سرد خاک تا ابد آرام گرفت .


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید وفروش باغ ویلا ی لوکس در شهریار دیجیتال مارکتینگ | بازاریابی دیجیتال نار خاتون... دبیرستان راهیان modern21technology افتتاح انواع حساب درتمامی بانکهای دولتی وخصوصی آموزش آیلتس مقالات و پایان نامه ها مطالب جالب در مدیا 13 پروژه